به نظرم آدمها تو هر رابطه ای بخشی از وجودشون رو بیشتر
نشون میدن.
نه اینکه تغییر ماهیت بدن( که اگر اینطور باشه یعنی از حالت
نرم "norm" خارج شدن) بلکه بسته به ظرفیت رابطه و طرف
مقابل ,خودشون رو تا حدودی تطبیق میدن
مثالا تو یه رابطه حسی دریافت میکنی که کافی نمیدونیش
تو این شرایط گاهی حتی مجبور میشی حس خودت رو تعدیل
کنی و از ظرفیت وجودیت کم بذاری(فکر میکنم این موضوع
ناخوداگاه خودمون رو تحت فشار بگذاره و این محدود کردن
خودمون باعث نارضایتی در دراز مدت بشه)
یه موقع هم هست حسی که دریافت میکنین بیش از توقع
شماست احتمالا سعی خواهین کرد که تلاش بیشتری کنین
تا ظرفیت خودتون رو بالا ببرین و حس بیشتری رو سرمایه کنید
(فکر میکنم این موضوع هم اگر بیش از توان ارتقاء ما باشه میتونه
فشار وارد کنه در دراز مدت)
ببینین, فرض کنین شما از کلمه ی "چشم" در مقابل یه درخواست
تو رابطه ای استفاده کنین و بازخورد مناسب نبینین ,
یا اینکه تو موضوعی انعطاف از خودتون نشون میدین و ببینید
دیده نشده حستون
و...
یا اینکه طرف مقابل آنچنان حسی رو به شما ابراز میکنه و از هر
ابزاری برای اینکار استفاده میکنه که کم میارین و میبینین این
موضوع استرسی داءمی در پی داره براتون
اینها همه نکات کوچیکی شاید به نظر بیان, اما اگر مربوط به
زمانی خاص و شرایطی خاص نشه و داءمی باشه ,کم کم رو
برخورد ما تو رابطه تاثیر میذاره و حتی به مرور خارج از رابطه هم
تاثیرش رو میتونیم ببینیم ...!
همین موضوع هم باعث میشه کسی که تو خانواده ی سردی(از
نظر احساسی و ابراز حس) رشد کرده , سخت تر میتونه حسش
رو هرچند خارج از خانواده ابراز کنه ,حتی اگر آدم پر شور و
مهربونی باشه ذاتا!
اما فکر کن اگر تو یه رابطه دو نفر سعی کنن که خودشون رو ارتقاء
بدن و از هم پیشی بگیرن تو محبت به طرف مقابل , چقدر میتونه
تاثیر مثبت بذاره تو حس رضایت و خوشبختیشون و حتی روابط
اجتماعیشون...
رابطه ای که اینچنین بی دریغ و بی حساب توش حس تزریق
بشه آنچنان استحکامی پیدا خواهد کرد که روز به روز ارزش
سهامش افزایش پیدا میکنه.
در نهایت فکر میکنم مهمترین چیزی که تو هر رابطه ای به
اشتراک گذاشته میشه "حس " خواهد بود
صدای بارون و پرنده ها چنان سحر آمیزه که حس نمیکنم از خواب
بیدار شدم...
سردم شده و بیشتر زیر پتو فرو میرم
به گوشیم نگاه میکنم و قبل از باز کردن اس ام اس ها, ساعت رو
میبینم که 11:10 صبح رو نشون میده!
برای خدا یه بوسه میفرستم به رسم سپاس از سلامتی مادرم
و لبخندی چنان که رضایت رو توش ببینه...
از تخت بیرون میام و پتو پیچ شده! کنار پنجره ی اتاقم می ایستم
و پرده رو کنار میزنم و لای پنجره رو هم باز میکنم
چه طراوتی داره بارون
چه هوای سرد و تمیزی و چه درختهای سرحالی
برگهاشون , زرد و نارنجی و چه سبز مقاوم به سرما,همه شست
و شو داده شدن . کمی دورتر خرمالو ها ی نارنجی کنار برگهای
سبز به درخت کلی هوس انگیز به نظر میان
بخاری رو که از دودکش خونه ی همسایه بیرون میاد مثل بخاری که
از دهن آدما تو زمستون بیرون میاد دوست دارم چون هردو
نشونه ی زندگیه...
کوه های مه آلود از اینجا پیدا هستن و دیدنشون خیلی بیشتر از
دیدن یکی از این پوستر های طبیعت جالب و لذت بخشه
از لا به لای ابرها نوری لطیف و خیال انگیز به طرف پایین اومده
آبهایی که رو سقف خونه ها و روی زمین جمع شدن انعکاسی
سراب مانند دارن از آسمونی ابری
یاد بچه گی هام می افتم که صبح های بارونی یا برفی بر عکس
همیشه! با خوشحالی میرفتم مدرسه و سر کلاسها نگاهم همش
به پنجره ی کلاس بود و منتظر زنگ تفریح بودم تا برم تو حیاط زیر
آسمون بشینم...
یاد بارون های آفریقا , چنان میبارید که کمتر چیزی دیده می شد
و مردمی که چیزی برای از دست دادن نداشتن و حتی از تخریب
کپر هاشون ناراحت نمیشدن و لبخند رو فراموش نمیکردن...
یاد اینکه تو روسیه بارون که میبارید چشمای مامان و مهدی
پر از حس غربت میشد و من با اینکه 5 ساله بودم و چندان هم
دلتنگ نمیشدم , از دیدن بغضشون دلم میگرفت...
یاد خاطره ی گنگی از خردسالیم که پشت موتور بابام کنار مهدی
نشسته بودیم و بارون خیسمون میکرد و با صدای بلند میخندیدیم
و آواز میخوندیم :بارون میاد جرجر... , اما زورمون کمتر از صدای باد
بود انگار...
یاد طاووس های سفارت که تو قفس زیر بارون, همه زیر چتر
پرهای پرنده ی نر آروم میگرفتن و اون هم بزرگوارانه همه رو
جا میداد...
یاد آرزوهایی که به بارون سپردمشون...
یاد لبخند هام زیر بارون و به ندرت اشکهام زیر بارون...
به فکر چگونگی حسم زیر بارون هایی که شاید خواهم دید...
"شکوهی در جانم تنوره میکشد
گوئی از پاک ترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیده ام.
در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم
دیوانه
به تماشای من بیا!"
ـشاملو
بارون داره میاد و من از خود بی خود شدم دوباره.
تو این مواقع فکر میکنم زنده بودن ارزش لمس این لذتها رو داره
واقعا...
در حال پیاده روی هستم و به کلاغی نگاه میکنم که زرورق یه
شکلات رو به خاطر برقی که داره برداشته و میخواد با خودش ببره.
خیلی جالبه!
این کلاغ ذاتا به هر شیء که براق باشه واکنشی یکسان خواهد
داشت
اون بین یه انگشتر جواهر و زرورق این شکلات فرقی نمیبینه و
هردوی اینهارو بر میداره و به مکان دلخواهش میبره
ارزش مادی برای اون مطرح نیست و به همین دلیل لذتی که از یه
چیز براق بدون ارزش مادی میبره با اون جواهر یکیه! و همین باعث
خواهد شد بهانه ای زیاد برای لذت بردن پیدا کنه و این جای
حسرت داره واقعا!
از یه جهت هم این کارش جز لذت "داشتن "و "انبار کردن" ,
جنبه ی دیگه ای نداره , مثل بعضی از آدما که لذت درآوردن
پولشون بیشتر به جمع آوری و افزایش پتانسیلشونه تا استفاده
از اونها در جهت رفاه و خوشیشون!
گاهی فکر میکنم ما آدمها اگر از تفسیر کارهامون با خبر باشیم ,
تو عملکردهامون هم آیا تغییری خواهیم داد؟!
و به این نتیجه میرسم که اگر این دونستن ها قراره دنیا رو بدتر از
اینی بکنه که هست, بهتره که ندونیم...
یکی مثل من اینقدر درگیر این تفسیرها خواهد شد که از زندگی
کردن باز میمونه!
که همش به دنبال تفسیرها میره و لمس لحظه هارو فراموش
میکنه که واسه دور کردن خودش از اون اشتباه ها می ایسته
و نگاه میکنه شک میکنه , تحلیل میکنه ,به دنبال صحت تحلیلش
میره و کمتر دست به عمل میزنه...
راستش شاید فکر کنی این موضوع مرتبط با جریان کلاغ نیست اما
واقعیتش اینه که این مدت ننوشتم تا رو عملکردم و ترسهام برای
ریسک شروع کارها تمرکز کنم
سعی کردم کمتر توجه کنم به اطراف و بیشتر روی خودم و
تفاسیرم و ترسهام وقت بذارم
اینجوری شاید کمتر به دلیل جمع آوری پول توسط فلان آدم و
استفاده نکردن از پتانسیل لذتش تا قبل از دیر شدن فکر کنم
اما حالا فکر میکنم همگام با تجزبه تحلیل هام رشد میکنم و این
نباید بتونه مانعی باشه واسه کم کردن ترسهام و بالا بردن توان
عملیم( چنانچه با توقف فکر کردن به پیرامونم , پیشرفتی تو از
بین بردن ترسهام نکردم)
پس نگاه میکنم,تفیسر میکنم,مینویسم و با شما به اشتراک
میذارم...
_امتحانهام موقتا تمام شده و یک هفته ای هست که استراحت
میکنم
اینقدر اینجا ننوشتم که گرد و غبار شروع دوباره یکم حال و
هواش رو تغییر میده , معذرت میخوام از دوستانی که پیگیر
نوشته هام بودن و بی خبر گذاشتمشون...
هر روز…
این عشق یکطرفه را طی میکنم…
یکبار هم تو گامی بدین سو بردار…
نترس…!
جریمه اش با من!
گــوشهـایـــم را مــی گیـــرم
چـشـم هــایــم را مــی بـنــدم
زبـانــم را گـاز مـی گیـــرم
ولــی حریـــف افکـــارم نـمـــی شــوم
دلتنـگـــــــــم !!!

بــی معــرفت !
دارمــ در دریــای اشــکـ هایــمـ
غــرق مـی شومــ ...
بــر نمیگــردی ؟
میــترسم خــاطــراتـت را فـ ـراموش کــنم ...!
ڪـﮧ یـادﭞ نـرود !
چـقـدر زمـآن بـآیـد بـگـذرد . .،
تـآ یـڪـﮯ مـثـلِ مـن . . .
دوبـآره عـآشـقِ یـڪـﮯ مـثـلِ تـو شـود . . .

غیــــــرت دارمــــــــ
روی خــــــــــــــاطراتمانـ !!!
بـــرای هـــر كســــی تعــــــریفشان نمــــیكنمـــــ...
تــــــــــــو فقـــــط مــــــــرد بــــــاش
و
انـــــــكارشـــــان نكـــــــن...
تنهایم ...
اما دلتنگ آغوشی نیستم ...
خسته ام ...
ولی به تکیه گاهی نمی اندیشم ...
چشمهایم تر هستند و قرمز ...
ولی رازی ندارم ...
چون مدت هاست ...
دیگر کسی را "خیلی" دوست ندارم
بـایـد کـسـی را پـیـدا کـنـم
کـه دوسـتـم داشـتـه بـاشـد (!)
آنـقـدر کـه یـکـی از ایـن شـب هـای لـعـنـتـی
آغـوشـش را بـرای مـن و یـک دنـیـا خـسـتـگـی اَم بـگـشـایـد...
هـیـچ نـگـویـد! هـیـچ نـپـرسـد...
فـقـط مـرا در آغـوش بـگـیـرد...

جـــدایــی مــان ؛
هیــچ یکـــ از تشــریفــاتــــ آشــنایمــانــــ را نــداشتـــ
فقــط تــو رفـــتــی
و منــــ ســعیــــ کـــردمـــ
ســـ ــنگــــ دل بــاشـــمــــ
.
.
.
بعضی وقتهــآ...
از شدت دلتنگیــــ ،
گریهــ کهــــ هیچ...!!!
دلــ♥ــَت می خــوآهــَد ؛
هــآی هــــآی بمیــــری...!
انگار جمعـــــــه بدنیا آمده ام !
دل به هر چه میبندم تعطیــل ست . .
تنهایی یعنی
هنوزم سعی میکنی از تو رفتارش و حرفهاش
یه نکته ای پیدا کنی که بخودت تلقین کنی
داره به تو فکر میکنه.....
معذرت خواهی همیشه به این معنا نیست
که تو اشتباه کـردی و حـق با یکـی دیگه است
گاهی یعنی اون رابطه بیشتر از غرورت برات ارزش داره...
محـــــــکم نبند!
مراقب باش گره کور نزنی...!
او میـــــــــــــــــــــــرود!

گاهی ارزش واقعی یک لحظه را ...
تا زمانی که به یک خاطره تبدیل نشود ...
نـــــمیفهمـــــــــــــــــــــــــــــــــیم (!)

نــذر ڪـرכه ام اگـر نیآیـے ،
پیـآכه از یآכت بــِروَمـ ...!
چـه کـــــــرده ای بــا مــن ..!!؟
کـه ایـن روزهــــــا ،
تــــو را
فـقــط بـه انـدازه ی یـک اشتبــاه مـی شنـاسـم ..!!!
دگــــر تــــــقــدیــــر را
بـــرای نــیـــامــد نــت بـــهانـه نـــکـــن !!!!
مـرد بـــاش…
و بـگـو نــخـــواســــتـــــی….
و نــیـــامـــــدی….!
شــــــبـــــــ هــــــــايـــــم
بـــــــروز شــــــــــده انــــد
دردهـــــــايــــــــم آنـــــلايــن
به مــــــغزم کليــــک کـــه مي کنـــم
يـــا بــــالا نمــي آيـــــد
يـــا بــــــالا مــــــــي آورد
دلــتـــنـــگــی
پـــــیـــچـــیــده نــــیـــســـتـــــ . . . !
یـــــکــــ دل . . . ! یـــــکـــ
آســـمــــان
یـــــکــــ بــــغـــض
و آرزو هــــای تــــــرکـــــ خـــــورده
بـــــه هــــمــــیــــن ســادگــــی
آدم هــا بـراي هــم سنگ تمــام مـي گذارنــد،
امــا نـه وقتــي کــه در ميانشــان هســتي،
نــــــــه
..،
آنجــا کــه در ميــان خـاک خوابيــدي،
"سنـــگِ تمــام" را ميگذارنـد و مــي رونــد !!!
لطفـاً دستگـاه ِ شـوک را خـامـوش کـُن
و لبـانتــــ را ببنـــد
جملـــه هـای عاشقـــانـه دیگــر فـایـده نـدارد !
.
.
.
عشقـــــ ، درونـم مـُـرد دیگـــر
!
یادم تورا فراموش...
سـکـــــــه ی زنـدگـیم
شـیـــــــر نـدارد
امــــــــا
هـمـیـن خـطـی
کـه مـــــــرا بـه تــــــو
وصـــــــــــــــــل
نـگـه مـی دارد را
دوســـــــت دارمـــ .
از من نرنــــــــــج…
نه مغــــــرورم نه بی احســـــاس…
فقط خســــته ام…
خسته از اعتــــــمادی بیــــجا
عـآشق هَم شدے
مثل زُلیخا
سِمج باش
آنقدر رسوا بـآزے در بیاوَر
تـآ " خــُدا " خودَش پـآ در میانی کـُند …

چــه دمــدمــے مـزاج شـده احـساســم
گـــاهـے آرام . . . گـــاهـے بــارانـے . . .
چه بـے ثـبـاتــم بـے تـ ـ ـو.......
♥ ♥ ♥ ♥ ♥
دیـــــ ـر بــــ ــاریـــــدی بــــــاران دیـــ ــ ــر...
من مــــــدت هاســـ ـــت در حجم نبودن کسی خشکیدم
♥
شنيــده بودم كه خاك سرد است. ايـــن روزها اما انگار آنقـــدر هوا
ســـرد است، كه زنــده زنــده فراموش مي كنيــم يكديگـــر را
قول داده ام...
گاهـــــــی هر از گاهـــــی
فانـــــوس یادت را میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچلـــــــه،
روشن کنم خیالت راحــــــت! من همان منـــــم؛
هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطـــــره،
میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم!
اما به هیچ ستارهی دیگری سلام نخواهــــــم کرد..
یادَمـ باشد بگویـَمَـتـــ
دیگر از این لبخنـ ـدهآ آن همـ ناگهــ ـانی،
نثـآر ِ چشمــ های ِ بیقــرارَمـ. نکنی؛
دلــَمـ طاقتــِ این همـِ عاشقی ِیک جا ندارد
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
دلتنگی هایت را در کدام رود انداخته ای؟
که تمام ماهی های جهان گوشه گیر شدند؟
تو را چـه به فـرهـاد
یـک فـرهـاد اسـت و یـک بـیسـتون عــاشـقی
تـــو هـمـیـن یـک وجـب دیــوار
فاصــــله را بـردار مـن بـاورت مـیـکنـم
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
خــدایــا...!
ایــنــکه مــیــگن از رگ ِ گــردن نـزدیـکـتـری
و از ایــن حرفـا در ســطح ِ
فـَهم و درکِ مــن نـیـسـت!
یه دقیقه بیا پایین بغلم کنــ
دِلتنگـم...
مِـثل مـادربُزرگِ بیـسوادے ڪه
هَـواے بَـچـه اش را ڪَرده
ولـی بَـلـد نیـسـت شُـمـاره اش را بِـگـیرد...
دلتَنگــ... کـﮧ میشَویـﮯ دیگَـ ـر انتظـ ـار مَعْــ ـنا ندارَد
یکـ نِگـ ـاه کَمـﮯ نا مهربـ ـان٬
یکـ واژه یِ کَمـﮯدور از انتظـ ـار
یکـلَحظـ ــﮧ فاصـ ـلـﮧ
می شِکند بُغضَـ ـتْ را
خُدایــــــــــ ــا
قیامتتـ را
بــَــــــــرْ پــــــــا کـُــــــــنْ
تـــــــــو اَگَـــــــرْ خَستِــــــــــهْ نَشُـــــــــدے،
مــــــا عَجـــــیبْ خَستِـــــــــهْ
ایـــــــــمْ
دلـَـــم آغوشیــــ میخواهَـــد
زَنـــ باشَد نَهــ مَـــرد نَهــ
نمیـ آییـ ...؟ خدایا زمین
دَستهـ ـآیَتــ را مُشتــ میکُنیــ وَ میگوییــ : گُلــ یا پوچ؟؟؟
دِلَمـــ آرامــ میگویَمــ: فَقَط دَستـهآیَتـــ...
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
مُنتــَـظرِ هیــــچـ دَستیـ در هیــــچ جای اینـــ دنیــــا
نبـــاشــ !
اشکـــ هایتــ را با دستــ هایــِ خـــودتـــ پــــاکــ کنـــ
دیدَنــ عَکسَتـــ تَمآمِــ سَهمِــ مَنــ اَستـــ
اَز تــــ♥ــو...
آنــ رآ هَمـــ جیرهـــ بَندیـــ کَردَمـــ
تـــآ مَبـــادآ
تَوقُعَشـــ زیـــآد شَـــوَد
دِلـ♥ــ رآ میگویَمـــ
خُبـــ دِلـ♥ــ اَستـــ دیگَــــر
مُمکِنـــ اَستـــ فَـــردآ خودَتـ♥ــ رآ اَز مَنـــ بِخوآهَـــد
خـــــــــــدایا حواستــــ هستـــــ
اینــ روزا روزه هـــایــــ خیلیـــ از بنده هاتــ باطــلهـــ.....!؟
از بس صبحـــ تا غروبـــ خون دلــــــــ میخورنــــ
منــــ
چـــــــرک احساســــات نویـــــــســـ تو نیـــــستـــم !
هایــــــت
را جای دیـــــــــگری تمرین کنـــــــ “دوستت دارم
بــــــــــــــــــعضی ها را در جوب
بایــد شــست
تــا لــجن
ها
هَمه
خوشحــال شــوند کــه
کــَـثیف تـــر اَز خوُدشــان هَم هــَست
گــــفته باشــــم !.!.!
مـــن درد مــــــــی کــشــم ؛
تــــو امــــا …. چشم هـــــایت را ببنـــــــد !
سخت است بـدانـــــم می بینی ، و بی خیــــــــــالی
… !
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
چقدر خوبه بعضی از آدما بدونن که اگر چیزی رو به روشون نمیاری
“از سادگی نیست”
شاید
دیگه اونقدر واست مهم نیستن که روشون حساس باشی
ایــــن هــا زخــمــــ ها
نمـک کــــــــــــــــــم داشــت
کــــــــــــــــــه

دیگر خسته شدم
...
از همه چیز
...
حتی از وبلاگم که جز خاطراتم هست
...
از بس که ما حرف دل مینویسیم
...
و رهگذری که در عین بی خیالی
مینویسد
...
(( وبلاگتان خوب بود .... به من هم سر بزنید ))
- شیطان پرستی (۳۸)
- فیلم شیطان پرستی (٥)
- فیلمهای با موضوع شیطان پرستی (٥)
- شیطان (٤)
- مقاله در مورد شیطان (۳)
- نمادهای شیطان پرستی (۳)
- عکس شیطان پرستان (۳)
- شیطان پرستی و فراماسونری (٢)
- پیام های پنهان تصاویر (٢)
- پیامهای مخفی شده در تصاویر (٢)
- علامتهای شیطان پرستی (٢)
- موسیقی و شیطان پرستی (٢)
چـقـدر بغـض کـردم ، چـقـدر خـوآستــم بـبـآرم ،
چقـدر گـریـ ه کـردم ، چـقـدر لـبـآمـو گــآز گــرفتــم
کـ ه صـدامـو نشـنـوَטּ ، کـ ه زخـم زبـوטּ نـزنـن ،
چـقـدر دلـَم تـُـو خــوآستـ و نـبــودے ؛ خستـه ام ،
حـوصـلـه نـدارم ، دلـَم دیگـ ه نمیخــوآد بے تـُـو بـآشـه ؛
مـَטּ بـرآتـ جنگیـدم ، بـرآ اینکـه فقط یـ ه لحظـه بتــونـم
بــآهـآتـ بـآشـم ، یـه دقیـقـه صـداتـو بشنـوم ، خیـلے
زخـم زبـوטּ چشیـدم ، تـُـو رو سـآده دزدیــدטּ ،
سـآده بگــم ، دلــَم خیـلے تـُـو میخــوآد ... !

سلام روزگار...
چه می کنی با نامردی مردمان؟؟
من هم
اگربگذارند
دارم خرده های دلم راچسب می زنم
راستی؟
این دل دوباره دل می شود؟!
