دیدن گاوی که برای جان دادن همکیشش ناله سر
می دهد
مرا می آزارد.
هنگامی که افراد جامعه ای برای اعدام هم کیشانشان به
تماشا
می روند، آیا وجدان ما بدتر از وجدا ن این گاو شده
است؟
عشق زاییده ی “تنهایی” است و “تنهایی” نیز زاییده ی عشق
.
.
.
آنگاه که تنهایی تو را می آزارد ، به خاطر بیاور که خدا بهترین های دنیا را تنها آفریده
.
.
.
کسی که در آغوش غم بزرگ شده ، تنهایی بهترین همدم اوست
.
.
.
شمع و پروانه و بلبل همه جمع اند ، بی رحم ، بیا رحم به تنهایی من کن
.
.
.
دوستی اتفاق است ، جدایی رسم طبیعت ، طبیعت زیباست
نه به زیبایی حقیقت ، حقیقت تلخ است ، نه به تلخی جدایی ،
جدایی سخت است نه به تلخی “تنهایی”
.
.
.
هر قطره اشک نشان دل شکستگی است ، هر سکوت نشان “تنهایی” است
هر لبخند نشان مهربانی است ، هر پیام نشانی از دل تنگی من برای تو است
.
.
.
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد ، وسعت “تنهایی” م را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من ، گریه پنهانیم را حس نکرد . . .
.
.
.
تحمل “تنهایی” بهتر از گدایی محبت است . . .
.
.
.
درد غریبیست “تنهایی” و بی کسی ، امان از دلی که دلبر ندارد . . .
.
.
.
تو آسمان دنیا هر کسی ستاره داره
چرا وقتی نوبت ماست آسمان جایی نداره
واسه من تنهایی درده درد هیچ کسی را نداشتن
هر گل پژمرده ای را تو کویر سینه کاشتن
دیگه باور کردم اینو که باید تنها بمونم
تا دم لحظهء مردن شعر تنهایی بخونم

اما مطلب قابل توجه این است که این مدل سنگ فقط در اسلام نماد شیطان نیست بلکه در اعتقادات شیطان پرستان، فراماسونری و جوامع ایلومناتی نیز نماد شیطان است و از آنجا که در غرب جوامع مخفی که همان ایلومناتی و فراماسونری هستند، حکومت پنهان دارند شما این نماد را تحت عنوان ابلیسک در سرتاسر جهان غرب می بینید که بلندترین آن روبروی کاخ سفید قرار دارد .




و عشق آن لحظه معنا پیدا میکند که
همدمت اجازه بوسیدن دهد
و تو با نهایت عشقی که در دل داری
بوسه بر پیشانی معشوقه ات بزنی !!!!
دلم حال و هوای تو روا پیدا کرده
حال و هوای بوییدن عطر دل انگیز وجودت
حال و هوای بوسه زدم بر سجده گاهت
تنها دلخوشی من همین تفکرات خیالی است
حیف که به حقیقت نمی پیوندد
آرزوی خوشبختی برایت میکنم....!
عید ها پشت سر هم می آیندو میروند
ومن در حسرت روزهای سپری شده
حسرت جدایی ها دوری ها سختی ها
حسرت سالی که بی تو بهار شد
حسرت یک سال از عمر دیگری که
بی تو سپری شد
هوای عید به سرم میزند غم جگرم را آتش میزند
آه ،این چه دردیست که قلبم را مجذوب خود کرده
قلبی که زمانی رویایش شادمانی عید بود
خنده ها و تصورات بچه گانه به دلم آروز شد
کاش درک ما از دنیا به همان دوران بچگی
ختم میشد
نمی دانم چرا اینگونه است؟
وقتی نگاه عاشق کسی به توست
می بینی اما
دلت بسته به مهر دیگری است
بی اعتنا می گذری
و عاشقانه به کسی می نگری
که دلش پیش تو نیست...
دیکتــــه روزگار
نبودنت را برایم دیـکتــــــه می کنــــد
و نـُمره من
بـاز می شود . . . صــفــــــــر !
هنــــــوز . . .
نـبودنـت را . . . یـاد نگرفتــــه ام
از خودم دور میشوم
تا به تو نزدیکتر باشم
این روزها . . .
" خیال "
تنها راه با تو بودن است !
بغض
دست هایی ست
که از بیم آغـــــوش شدن
توی جیبم محــــکم مشت کرده ام
وقتی عابری که عطر تو را به تن زده
تو نیستی !
این روزها
آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست
که رخت های دلتنگیم را
فرصتی برای
خشک شدن نیست ...!
هوایت که به سرم می زند
دیگر در هیچ هوایی ،،،
نمی توانم نفس بکشم !
عجب نفس گیر است
هوایِ بی تو بودن ...!
دلـم ...
هنـوز ..
خیس خورده نگاه توست ..!!
نـازش بـدار ..!
که نلغــزد ..
از میان دستهایت ..!!
بار آخر! دست آخر !
من ورق را با دلم بر میزنم !
بار دیگر حکم کن ، اما نه بی دل ! با دلت دل حکم کن ! ... حکم دل ...
هر که دل دارد بیاندازد وسط تا که ما دلهایمان را رو کنیم !
دل که روی دل بیفتد عشق حاکم می شود !
پس به حکم عشق بازی می کنیم
این دل من رو بکن حالا دلت را !
دل نداری ؟! بر بزن اندیشه ات را ...
حکم لازم !!! دل سپردن، دل گرفتن، هر دو لازم...
!!!!!
من اگه خدا بودم ...!
اینقدر هوای دو نفره رو به رخ تک نفره ها نمیکشیدم ...!
نـتــرس از هجـــــ ـــ ـوم حـضــــــ ــــ ــورم ..!
چــــیزی جــــ ـــ ـز تـــنــهایی با من نیـــستـــــ ـــ ـ ..
رد پاهایم را پاک می کنم
به کسی نگویید
من روزی در این دنیا بودم.
خدایا
می شود استعـــــفا دهم؟!
کم آورده ام ...!
بچه ها همه دور سگ بیمار جمع شدن
کسی حواسش به من نیست و از پنجره ی اتاق معاینه دارم به
بیرون نگاه میکنم
باد از لای پنجره لور دراپه هارو تکون میده و به صورتم میخوره
رزیدنت داخلی میاد که از کمد بغل پنجره سرنگ برداره و نگاهی
خاص بهم میکنه !( احتمالا از عدم اشتیاقم برای پیگیری بیمار
تعجب کرده)
برمیگردم و به ساعت روی دیوار نگاه میکنم , ساعت 11:30.
30 دقیقه ی باقی مونده رو به خودم تخفیف میدم و از بیمارستان
خارج میشم تا برم دانشکده و لباسم رو عوض کنم و یک ساعت
و نیم استراحت رو جایی خارج از دانشگاه بگذرونم!
گرسنه نیستم و میدونم نیاز دارم به جایی که زیاد بشه نشست
کافی شاپی رو انتخاب میکنم که گاهی میرم.
حالا طبقه ی بالای همونجا نشستم و سفارشی دادم و دارم دور و
اطرافم رو نگاه میکنم
یه پدر و دختر دبستانیش اومدن و میز کناری نشستن
دخترک اینقدر مقنه اش رو تو مدرسه جلو عقب کرده که موهای
جلوی سرش وز شده , یاد خودم افتادم که از مدرسه میومدم و...
یه میز دیگه دو دختر هستن و یه پسر و از اونجاییکه صداشون
کاملا بلنده ,متوجه شدم یکی از دخترا مراقب! هست تا دختر و
پسر با هم صحبت کنن و آشنا بشن!
طبقه ی پایین چند تا دختر از دانشکده هنر که نزدیکه اومدن تا
بگن و بخندن و کمی فضای کافی شاپ رو شلوغ کنن
و البته تعدادی زوج هم که مثل میز و صندلی , جزو اساس
یه کافی شاپ هستن
فضای کافی شاپ نیمه تاریکه و سایه ی هواکش روی پنجره
خیلی بزرگتر از اندازه ی واقعیش افتاده روی دیوار کنارش و
باد داره هواکش رو به آرومی میچرخونه
در همین حال سفارشم رو آورد و رفت
تو این مدت یه پسر هم میز رو به روم رو اشغال کرده و
از بالای لب تاپ داره نگاه میکنه, نگاهش که میکنم لبخندی میزنه
و سرش رو به کارش گرم میکنه
دوباره به حرکت سایه ی پره های هواکش رو دیوار نگاه میکنم و
انگار هیپنوتیزم میشم چون یادم میره کجا هستم و...
سال چهارم دانشگاه بودم که به خاطر اذیتهای مداوم لنز تصمیم
قطعی گرفتم برای عمل چشمام , نارضایتی خانواده و عدم
اطمینانشون به دستگاه ها و عوارض احتمالی و ترس از
پشیمونی بعد از سالها و از طرف دیگه درد شدیدی که شنیده
بودم در پی این عمل خواهم کشید , هیچ کدوم نتونست تزلزلی
در من ایجاد کنه تا تصمیم رو عوض کنم
برای همین رفتم و به تنهایی آزمایش دادم و وقت عمل گرفتم و
جوری برنامه ریزی کردم بلافاصله که مامان و بابا میان ایران
این عمل انجام بگیره
شرایط اونی نبود که مناسب اینکار باشه اما واقعا دیگه تحمل
نداشتم و صبر کردن میتونست حتی منتفی کنه این عمل رو
سه ماه بعد ,روز عمل بود و اضطراب...
عمل به سادگی غیر قابل باوری انجام شد و به خونه برگشتیم
اما به محض تمام شدن اثر بیحس کننده ها , چنان دردی رو
تو چشمام حس کردم که با هیچ چیز قابل قیاس نبود
دردی چنان که هر لحظه فکر میکردم کور شدم
توصیف های درد رو شنیده بودم و میدونستم داشتن احساسی
مثل لمس شیشه خورده تو چشمام و عدم توانایی پلک زدن و
...طبیعیه .اما شنیدن کجا و تجربه کردن کجا!
چند روزی درگیر دردی طاقت فرسا بودم که هر لحظه ش مرگی
بود.
اما اون چند روز وحشتناک هم گذشت و چیزی که باقی موند
ارزشش رو داشت واقعا
از اون روز بدون درگیری با لنز میتونستم دنیا رو به وضوح ببینم
و این بعد از مدتها ناراحتی از دست لنز واقعا خوشایند بود و
هر روز خدارو شکر کردم تو این چند سال
ناراحتی و درد هرچقدر که وحشتناک بود اما گذرا بود
و برای اصلاح دیدم لازم بود
حالا بعد از تجربه های دردناک دیگه ای تو زندگیم فکر میکنم
گاهی این دردها لازم هستن تا دیدم به زندگی اصلاح بشه
تا از زاویه ی درست تری به همه چیز نگاه کنم و تجزیه تحلیل
بهتری داشته باشم نسبت به اطرافم و دنیای پیرامون
پس فکر میکنم باید برای این تجربیات ناراحت کننده هم خدارو
شکر کنم...
پسری که میز روبه روم بود ایستاده و اجازه میخواد که چند لحظه
سر میزم بشینه!
فکرم هنوز مشغوله و ناراحت میشم که رشته ی افکارم رو بریده
اما با احترام بهش میگم که نه!
میرم پایین و حساب میکنم و از اونجا خارج میشم
به ساعتم نگاهی میکنم .10 دقیقه دیگه باید بیمارستان باشم
تو تاکسی که میشینم به این فکر میکنم که درسته که تجربه
بسیار ارزشمنده و دید من رو بازتر میکنه اما حتی اگر آگاه باشم
از احتمال درد یه تجربه , حاضرم که برای باز شدن چشمام دردش
رو متحمل بشم!؟...
به خودم مرخصی دادم و دانشگاه نرفتم
میخواستم از کوه بالا برم اما دیدم خیلی خلوته و ترسیدم یکم ,
به ایستگاه اول که رسیدم , کمی نشستم و دوباره به سمت
پایین راه افتادم
تو هوایی مثل این عاشق میشم ,خنک و ابری
رو یه تخته سنگ بزرگ نشستم و تهران رو از بالا نگاه میکنم
باد همه چیز رو به رقص درآورده و موهای من هم هیجان زده تو این
باد موج میزنن...
به خدا میگم الان یه بارون کمه که نم نم بارون رو با صورت و
دستام لمس میکنم
کلی ذوق میکنم و با یه نفس عمیق یه عالم بوی بارون رو تو
ریه هام میفرستم
پرنده ها هم مثل من هیجان زده شدن و شروع کردن به سر و صدا
اما انگار بارون به مذاق این گربه کپله خوش نیومده چون با اینکه
تا الان چسبیده بود بهم که نوازشش کنم , ولی تا بارون گرفت
راهش رو گرفت و رفت , انگار نه انگار که من رو میشناسه و
همیشه میاد پیشم!
سردم شده و ژاکتی که تا الان از آوردنش پشیمون بودم رو
شونه هام میگذارم و یکم تو خودم فرو میرم
ذهنم پر از سوژه ی فکر کردنه , اینکه به زودی 24 سالم تمام
میشه, تجزیه تحلیل خودم , حرفهای مشاور , برنامه ریزی برای
روزهای پیش رو, خاطرات گذشته , جشن فارغ التحصیلی
ورودیمون و اینکه قراره لباس فارغ التحصیلی بپوشم ولی هنوز
کلی کار دارم تو این دانشکده..., به اینکه همه چیز رو ول کنم و
از اینجا برم و همه چیز رو از نو به درستی بسازم , به ...
یکی از نگهبانهای پارک اومده جلوی روم و داره حرف میزنه
نمیشنوم چی میگه چون خواجه امیری داره شعر خلاصم کن
رو تو گوشم فریاد میزنه , راستش حس خوبی هم از دیدنش ندارم
چون امنیت رو در غیابش بیشتر حس میکردم! اما به هر حال
آهنگ رو قطع میکنم تا کش پیدا نکنه
داره خیره نگاه میکنه و مجبور میشم توضیح بدم که نشنیدم
حرفاش رو و با پوزخندی نگاهم میکنه و میره!
حسم میگه از اونجا برم , برای همین پا میشم و گشتی تو
پارک میزنم , جالبه با اینکه ساعت کاریه , اما کلی مرد به همراه
خانوادهاشون یا ... تو پارک هستن
به نظر من مردم فرافکنی داریم که خیلی راحت مشکلات رو نادیده
میگرن تا وقتی که گریبانشون رو نگرفته!
یه پسر بچه ی ناز 2 ـ3 ساله جلوی پام ایستاده و سرش رو بالا
گرفته و مستقیم تو چشمام نگاه میکنه ,میشینم روی زانوم و
از نزدیک بهش نگاه میکنم , چشماش خیلی عمیقن و مثل مرداب
آدم رو تو خودشون میکشن , دست کوچولوش رو روی گونه م
میذاره و لبخند میزنه , دلم میخواد بغلش کنم اما مامانش رو میبینم
که مراقب ایستاده و نگاهم میکنه, لبخندی میزنم و از جام
پا میشم .
از چشمای این بچه کلی انرژی گرفتم , سادگی و
لطافتش با هیچ چیز تو دنیا قابل قیاس نیست...
لبخندش و لمس دستش از زنده بودنم حکایت میکرد
همه ی ما بچه که بودیم الاکلنگ سوار شدیم
بازی دونفره که همیشه یکی پایینه تا دیگری بالا باشه
و این جایگاه بالا و پایین که در حال تغییره بین دونفر روی هم رفته
تعادلی رو ایجاد میکنه از لذت طرفین که باعث ادامه ش میشه
حالا هم که بزرگتر شدیم روابطی داریم که ظاهرا متفاوته اما
به نظرم حفظ تعادلش دقیقا از همون قانون الاکلنگ پیروی میکنه
اما تو یه رابطه ی بالغ درک و احترام و گذشت که ناشی از
علاقه ست , به غرور و خودخواهی غلبه میکنه
درسته که طرفین رابطه لازم که غرورشون رو کنار بگذارن و گاهی
گذشت کنن اما نباید شخصیت و غرورشون رو تو رابطه له کنن
و خودشون رو نادیده بگیرن چون اونجوری تعادل لازم برای ادامه
از بین میره!
اما اگر رابطه نابالغ باشه , ناگهان میبینی که طرف مقابلت
همین که پاش به زمین رسید , تو رو روی هوا رها میکنه و
تو میمونی و درد زمین خوردن...
در حالی که میشد برای خارج شدن از این الاکلنگ (که هر یک از
طرفین بازی حق دارن که خاتمه بدن بهش تو هر زمان )از قبل
صحبت کرد و تعادلی رو برقرار کرد تا هر دو نفر پاشون
رو زمین باشه
برای همین اینجا نشونه هایی از حس های بالغ و واقعی رو نوشتم
تا هم حسهای خودم رو بسنجم و هم حسهایی که بهم
ابراز میشه
شما هم هر نشونه ای از این حسها به ذهنتون میرسه خوشحال
میشم که اینجا به اشتراک بگذارین
ـحسهای ناب و واقعی قسمتی از وجود آدما میشن
ـحسهای ناب و واقعی همونطور که کم کم بوجود میان ,کم کم هم
از بین میرن
ـحسهای واقعی همونطور که به دلایل مختلف و درست و معتبر
بوجود میان , به دلایل مختلف و درست و معتبر هم از بین میرن
ـ حسهای واقعی همونقدری که تو گفتار میان تو عمل هستن
ـحسهای واقعی باعث رفتار و کرداری میشن که که هیچ منتی
پشتش نیست و دلیلش تنها محبت و حسی هست که
وجود داشته و در مقابلش انتظاری وجود نداره
ـحسهای واقعی آنچنان رنگ و بویی میبخشن که شرایط
سخت و غیر قابل تحمل رو هم قابل تحمل میکنن
ـحسهای واقعی تو شرایط مختلف تغییر ماهیت نمیدن و
ثبات دارن
ـحسهای واقعی کمال طلب نیستن و میدونن که انسان
جایز الخطاست
ـحسهای واقعی زیاد بوجود نمیان تو زندگی هر آدمی
ـحسهای واقعی ایجاد اعتماد میکنن و فواصل و تعارف هارو
بر میدارن از میان و پیش از قضاوت دفاعیات متهم رو گوش میکنن!
ـحسهای واقعی مملو از توقعاتی نیستن که پنهانشون
کرده باشی و انتظار برآورده شدن داشته باشی!
ـحسهای واقعی شونه به شونه میگذاره افراد رو کنار هم
نه که مقابل هم قرارشون بده!
ـحسهای واقعی با تشویق کسی بوجود نمیان و با حرفهای
دیگران هم از بین نمیرن
ـحسهای واقعی تو هر جا و هرچیزی که باهاش در ارتباط
هستن نشونه هایی میگذارن که با ازبین بردن اون نشونه ها
و یادگار ها از بین نخواهند رفت
ـحسهای واقعی سپر غرور رو کنار میزنن و به جای
خود بزرگ بینی و به دنبال برتری ها بودن و محق دونستن
خودت , به دنبال برابری ها و رشد هماهنگ و خود رو به جای
دیگری گذاشتن و گاهی حتی عذر خواهی کردن و یا عذری رو
پذیرفتنه!
ـحسهای واقعی نمودار سینوسی نیستن که روزی قلب رو
به تپش بیارن و روزی حتی مرگ اون حس رو لمس نشه کرد
ـحسهای واقعی و بالغ به دنبال مقصر نیستن و به دنبال رفع عامل
ناراحت کننده هستن
ـحسهای واقعی نه با پول خریداری میشن و نه زیبایی
اینها تنها وسیله ی ابراز حسهای واقعی میشن گاهی
ـحسهای واقعی آرمش بخش و رشد دهنده هستن , نه
برهم زننده ی آرامش و تخریب کننده
ـحسهای واقعی خسته کننده نیستن و هر آن نفس تازه میکنن
ـحسهای واقعی واقعیتها رو میبینن و بروز میدن .
واقعیتها رو میخوان که بدونن .پس نه بهونه میارن و نه
بهانه میپذیرن
ـحسهای واقعی نه کسی رو به عرش میبرن و نه کسی رو
به فرش میبرن
ـحسهای واقعی نه ضربه میخورن و نه ضربه میزنن
ـحسهای واقعی تو اوج عصبانیت زیر سوال نمیرن و حساب
و کتاب نمیکنن و از یاد نمیبرن که اگر از یاد بردن و اشتباه کردن,
عصبانیت که فروکش کنه به یاد میارن و انصاف و
احساس جای انتقام و کینه رو میگیره
ـحسهای واقعی لذتهایی رو هدیه میکنن که دقیقه ش
رو با سالها زندگی نمیشه سنجید
_حسهای واقعی شرایط رو همونگونه که هست ترسیم
میکنن و همونطور که تلاش میکنن برای بهتر شدن شرایط ,
انتظار درک دارن
_حسهای واقعی رابطه ای واقعی ایجاد میکنن که توش دو نفر
سهیم هستن و درسته که قدمها شمرده نمیشه اما هر دو نفر
در حد توانشون به سمت هم قدم بر میدارن
_حسهای واقعی ...
صبح تو راه دانشگاه داشتم با خودم فکر میکردم که دوست ندارم
حالا حالا ها دروغ بشنوم
داشتم فکر میکردم زیادی ساده هستم
زیادی...
از خودم خسته ام, از اینجا , از دروغ و از...
الان که رفته بودیم خداحافظی کنیم با عمه م که داره برمیگرده
دانمارک ,وقتی دختر عمه م رو بغل کردم ,همش سعی کردم
اشک نریزم
اما اشک رو که تو چشمای قشنگ اون دیدم دلم ریخت...
یاد دوران بچه گی مون افتادم که اکثرا از هم دور بودیم و وقتهایی
که پیش هم بودیم خیلی دعوا میکردیم , اما اینقدر علاقمون شدید
بود که چند ساعت بعدش درحال بازی بودیم و کلی از کنار هم
بودنمون لذت میبردیم.
حالا یه دختر جوون و خوشگله که خیلی دوستش دارم چون ساده
و بی غل و غشه
اشک هاش رو که پاک میکردم ,گفت دوستت دارم.
یه دوستت دارم واقعی!
جنس حرفش متفاوت بود.جنسی دلنشین .جنس یک شیشه ی
ضد خش...
میخوام برم از اینجا.از صمیم قلبم میخوام که برم
ـ
با گیاه ِ بیابان ام
خویشی و پیوندی نیست
خود اگر چه درد ِ رستن و ریشه کردن با من است و هراس ِ بی بار
و بری .
و در این گُلخن ِ مغموم
پادرجای
چنان ام
که مازوی پیر
بندی ِ دره ی تنگ .
و ریشه های فولادم
در ظلمت ِ سنگ
مقصدی بی رحمانه را
جاودانه در سفرند .
مرگ ِ من سفری نیست،
هجرتی ست
از وطنی که دوست نمی داشتم
به خاطر ِنامردمان اش .
خود آیا از چه هنگام این چنین
آیین ِ مردمی
از دست
بنهاده اید؟
پر پرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت ِ دُرناها.
و به هنگامی که مرغان ِ مهاجر
در دریاچه ی ماه تاب
پارومی کشند ،
خوشا رها کردن و رفتن!
خوابی دیگر
به مُردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر!
خوشا پرکشیدن، خوشا رهایی،
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی!
آه، این پرنده
در این قفس ِ تنگ
نمی خواند.
نهاد ِ تان، هم به وسعت ِ آسمان است
از آن پیش تر که خداوند
ستاره و خورشیدی بیافریند.
برده گان ِ تان را همه بفروخته اید
که برده داری
نشان ِ زوال و تباهی است ؛
و کنون به پیروزی
دست به دست می تکانید
که از طایفه ی برده داران نه اید [آفرین ِ تان!]
و تجارت ِ آدمی را
ننگی می شمارید.
خدای را از چه هنگام این چنین
آیین مردمی
از دست
بنهاده اید؟
بندم خود اگرچه بر پای نیست
سوز سرود اسیران با من است،
و امیدی خود به رهایی ام ار نیست
دستی هست که اشک از چشمان ام می سترد،
و نُویدی خود اگر نیست
تسلایی هست.
چرا که مرا
میراث ِ محنت ِ روزگاران
تنها
تسلای عشقی ست
که شاهین ترازو را
به جانب ِ کفه ی فردا
خم می کند.
ـ
مادرم میبوسمت که دوست داشتنت همیشه گی و
صادقانه ست...
ما آدما اغلب به دور از اون شخصیت عمومی که داریم و
هر کسی که باهامون برخورد کنه میبینه ,یه شخصیت
خصوصی هم داریم که تا کنار کسی احساس آرامش و امنیت
نکنیم بروزش نمیدیم معمولا
این مثل لاک پشتی میمونه که تا احساس آرامش و امنیت
نکنه از لاکش بیرون نمیاد!
شخصیت عمومی و اجتماعی ما دارای دفاع بیشتر و قویتره
چون یکسری سد های دفاعی داریم تو برخوردهامون و به
هر کسی اجازه نزدیکتر شدن و صمیمی شدن رو نمیدیم
شخصیت اجتماعیمون از اونجاییکه احتمال هر نوع برخورد رو
از دیگران میده سپرهای دفاعی و واکنشهای دفاعی خاصی رو
همیشه در نظر داره تا آسیب کمتری ببینه...
اما در مقابل شخصیت خصوصی ما اغلب بی دفاع و ضربه پذیره!
وقتی از لاکمون بیرون میایم و احساس امنیت میکنیم یعنی
فرد رو به لایه های عمیق تری از وجود واقعیمون راه دادیم و
در کنارش آرامش حس کردیم اما دقیقا همینجاست که از
همیشه بیشتر در معرض خطر هستیم! و آمادگی مواجه شدن
با این خطر رو هم نداریم چون با داشتن حس امنیت تمام
واکنشهای دفاعی رو کنار گذاشتیم و کاملا اعتماد کردیم
و همین آسیب پذیریه که گاهی آدما و زندگیشون رو تحت
تاثیر قرار میده...
_
کم از لاکم بیرون میام اما انگار بهتره هیچ وقت بیرون نیام...
با درد کمرم از خواب بیدار شدم و حسابی کلافه هستم چون
همین درد با وجود خوردن ادویل نگذاشت تا صبح درست بخوابم.
موبایلم رو نگاه میکنم , ساعت 8 صبحه و یک پیام دارم
نماینده ی کلاسه: خبر فوت نابهنگام خانوم زینب یزدانی ...
شوکه شدم .دارم نگاه میکنم به متن اما نمیتونم دوباره بخونمش
چه شوخی احمقانهای .میخوام به نماینده زنگ بزنم و بگم یعنی
چی؟!
اما فکر کنم فهمیده باشم معنیش رو...
نمیتونم صدای گریه ام رو کنترل کنم و با صدای بلند اشکهام
سرازیر میشه , بابام و برادرم ترسیدن و فوری اومدن تو اتاقم و
خبر رو شنیدن ساکت نگاهم کردن و بلند زار زدم...
فشارم پایین بود و این موضوع کاملا تشدیدش کرده بود
به زور رفتم کنار شوفاژ دراز کشیدم و پدرم آب قندی به دستم داد
صدام در نمیومد حتی تشکر کنم
5 سال هم کلاسیم بود, جز چند تا صحبت کوتاه باهم رابطه ی
خاصی نداشتیم
همین چند روز پیش تو جشن فارغ التحصیلیمون داشت با
خواهراش عکس میگرفت و لبخند رو لباش بود...
فکرش وجودم رو آتیش میزنه. ایست قلبی یک دختر 25 ساله
بعد از سالها تلاش برای درسش و ...
وظیفمه برم برای مراسم اما فشار پایینم و سرگیجه و تهوع و...
باعث میشه از این بترسم که رفتنم باعث دردسر بشه به جای
تسلی
از صبح تو تختم و اشکها بیصدا و با صدا از چشمام به بیرون میان
حالت تهوع میگیرم از این دنیای مسخره
مغزم سراسر منفی میبینه این دنیای پوچ رو
شاید به جای اون من امروز از خواب بیدار نمیشدم
ترسی از خودم نداشتم اما میدونم خانواده ام داغون میشدن
اینکه چقدر فرصت داریم رو نمیدونم
فاصله ی یک لبخند و خوشحالی با ناراحتی و بیماری و مرگ
خیلی کوتاه تر از اون میتونه باشه که وقت فکر کردن داشته
باشیم
مسخرست .مسخره...
به تختم برمیگردم...